نام: علی اکبر
نام خانوادگی: دهخدا
نامهای مستعار: دخو ، نخود هر آش ،خادم الفقرا ،جغد ، خرمگس ،دمدمی ،اسیر الجوال
محل تولد: قزوین
تاریخ تولد: ۱۲۹۷ ه.ق
محل وفات: تهران
تاریخ وفات: ۱۳۳۴ ش
همکاری با مطبوعات: صوراسرافیل ،روح القدس ،سروش ،ایران کنونی ،پیکار
کتاب ها:
چرند و پرند
امثال و حکم
لغت نامه
***
Ali-Akbar Dehkhoda
Basic Information
name: Ali-Akbar Dehkhoda
Gender: Male
Born: 1879 ,Ghazvin , Iran
Died: March 9, 1956
(Buried in the Ebn-e Babooyeh cemetery that is located Shahr-e Ray, near Tehran, Iran)
Occupation: Lexicographer, Linguist, Satirist , Poet and Journalist
Cooperation with magazines: Sur-e Esrafil newspaper
Name of his satire book(s): Charande Parande
****
نمونه آثار
چرند پرند (اخبار شهري)
ديروز سگ حسندله نفسزنان و عرقريزان وارد اداره شد. به محض ورود بيسلام وعليک فوراً گفت:«فلان کس زود زود اين مطلب را يادداشت کن که در جشن خيلي لازم است.»
گفتم:«رفيق حالا بنشين خستگي بگير.»
گفت:«خيلي کار دارم زود باش تا يادم نرفته بنويس که مطلب خيلي مهم است.»
گفتم:«رفيق مطلب در صندوق اداره به قدريست که اگر روزنامة هفتگي ما به بلندي عريضه کرمانشاهيها يوميه هم که بشود باز زياد ميآيد.»
گفت:«اين مطلب ربطي به آنها ندارد، اين مطلب خيلي عمده است.»
ناچار گفتم:«بگو.»
گفت:«قلم بردار!» قلم برداشتم.
گفت بنويس:«چند روز قبل.» نوشتم.
گفت بنويس:«پسر حضرت والا در نزديک زرگنده(۱)»، نوشتم.
گفت بنويس:«اسبهاي کالسکهاش در رفتن کندي ميکردند.» نوشتم.
گفت بنويس:«حضرت والا حرصش درآمد.»
گفتم:«باقيش را شما ميگويد يا بنده عرض کنم؟» يک مرتبه متعجب شده چشمهايش را به طرف من دريده گفت:«گمان نميکنم جناب عالي بدانيد تا بفرماييد.»
گفتم:«حضرت والا حرصش درآمد رولوه(۲) را از جيبش درآورده اسب کالسکهاش را کشت.»
گفت:«عجب!»
گفتم:«عجب جمال شما.»
گفت:«مرگ من شما از کي شنيديد.»
گفتم:«جناب عالي تصور ميکنيد که فقط خودتان چون رابطة دوستي با بزرگان و رجال و اعيان اين شهر داريد از کارها مطلعيد، و ما به کلي از هيچ جاي دنيا خبر نداريم؟!»
گفت:«خير هرگز چنين جسارتي نميکنم.»
گفتم:«عرض کردم مطلب در صندوق اداره ما خيلي است، و اين مطلب هم پيش آن مطالب قابل درج نيست، گذشته از اينکه شما خودتان مسبوقيد که تمام اروپاييها هم در اين مواقع همين کار را ميکنند، يعني اسب را در صورتي که اسباب مخاطره صاحبش بشود ميکشند، ديگر شما ميفرماييد حضرت والا حرصش درآمد، شما الحمدلله ميدانيد که آدم وقتي حرصش دربيايد ديگر دنيا پيش چشمش تيره و تار ميشود، خاصه وقتي که از رجال بزرگ مملکت باشد، که ديگر آنوقت قلم مرفوع است(۳). براي اينکه رجال بزرگ وقتي حرصشان درآمد حق دارند همه کار بکنند.
همانطور که اولياي دولت حرصشان درآمد و بدون محاکمه قاتل بصير خلوت را کشتند.
همانطوري که حبيب الله افشار حرصش درآمد و چند روز قبل به امر يکي از اوليا سيفاللهخان برادر اسداللهخان سرتيپ قزاقخانه را گلوله پيچ کرد.
همانطور که نظامالسلطنه حرصش درآمد و باآنکه پشت قرآن را مهر کرده بود جعفرآقاي شکاک را تکهتکه کرد.
همانطور که آن دو نفر حرصشان درآمد و دو ماه قبل يک نفر ارمني را پشت يخچال حسنآباد(۴) قطعهقطعه کردند.
همانطور که آدمهاي عميدالسلطنة طالش حرصشان درآمد و آنهايي را که در «کرگانه رود»(۵) طرفدار مجلس بودند سربريدند.
همانطور که عثمانيها به خواهش سفيرکبيرهاي ما حرصشان درآمد چهارماه قبل زوار کربلا را شهيد کردند و امروز هم اهالي بيکس و بيمعين اروميه را به باد گلولة توپ گرفتهاند.
همانطور که پسر رحيمخان چلبيانلو حرصش درآمد و دويست و پنجاه و دونفر زن و بچه و پيرمرد را در نواحي آذربايجان شقه کرد.
همانطور که ميرغضبها(۶) حرصشان درآمد و درختهاي فندق «پارک» تبريز را با خون ميرزاآقاخان کرماني و شيخ احمد روحي و حاج ميرزا حسنخان خبيرالملک آبياري کردند.
همانطور که يک نفر حکيم حرصش درآمد و وزیر دربار را در رشت توی رختخوابش مسموم کرد،همان طور که پلیس حرصش درآمد و مغز سر ميرزا محمدعليخان نوري را با ضرب شش پر(۷) از هم پاچيد.
همانطور که اقبالالسلطنه در ماکو حرصش درآمد و خون صدها مسلمان را به ناحق ريخت.
همانطور که دختر معاونالدوله حرصش درآمد و وقتي پدرش را به خراسان بردند به زور گلوله درد خويش را خفه کرد.
همانطور که مهمان خسرو در «مئر» آذربايجان پشت آن درخت چنار حرصش درآمد و ميزبان را که اول شجاع ايران بود پوست کند.
همانطور که ميرزا محمدعليخان ثريا در مصر و ميرزا يوسفخان مستشارالدوله در طهران و حاجي ميرزا عليخان امينالدوله در گوشه «لشت نشا»(۸) حرصشان درآمد و به قوت دق و سل خودشان را تلف کردندو،ووو…
بله آدم مخصوصاً وقتي که بزرگ و بزرگ زاده باشد حرصش که دربيايد اين کارها را ميکند، علاوه براين مگر برادر همين حضرت والا وقتي يک ماه قبل در اصفهان مادر خودش را کشت ما هيچ نوشتيم؟ ما آنقدر مطلب براي نوشتن داريم که به اين چيزها نميرسد، گذشته از اينها شما ميدانيد که پارهاي چيزها مثل پارهاي امراض ارثي است، حسينقليخان بختياري را اول افطار به اسم مهماني زبان روزه کي کشت؟»
گفت:«بله حق با شما هست.»
گفتم:«پدر همين حضرت والا نبود؟»
گفت:«ديگر اين طول و تفصيلها لازم نيست، يک دفعه بگوييد: فرمايش شما نگرفت.»
گفتم:«چه عرض کنم.»
گفت:«پس به اين حساب ما بور شديم.»
گفتم:«جسارت است.»
گفت:«حالا از اين مطالب بگذريم راستي خدا اين ظلمها را برميدارد؟ خدا از اين خونهاي ناحق ميگذرد؟»
گفتم:«رفيق ما درويشها يک شعر داريم.»
گفت:«بگو.»
گفتم:«اين جهان کوه است و فعل ما ندا بازگردد اين نداها را صدا»(۹)
گفت:«مقصودت از اين حرفها چهچيز است؟»
گفتم:«مقصودم اين است تو که اسمت را سگِ حسندَله گذاشتهاي و ادعا ميکني که از دنيا و عالم خبرداري عصر شنبة ۲۱ چرا در بهارستان نبودي؟»
گفت:«بودم.»
گفتم:«بگو تو بميري.»
گفت:«تو بميري.»
گفتم:«خودت بميري.»
گفت:«به! تو که باز اين شوخيهات را داري.»
گفتم:«رفيق عيب ندارد دنيا دو روز است.»
—————————————-
پانويسها:
۱٫ زرگنده، محلي ميان قلهک و تجريش در شمال طهران.
۲٫ رولوه (revolver) لغت فرانسه است به معني نوعي سلاح کمري. ششلول. هفتير. طپانچه. پيشتاب.
۳٫ مرفوع بودن قلم، مرفوعالقلم بودن. قلم و تکليف برداشته بودن.
۴٫ حسن آباد، آبادي واقع در غرب طهران قديم که امروز داخل شهر و مابين باغ شاه و ميدان توپخانه واقع است.
۵٫ کرگانه رود، از دهستانهاي بخش طوالش، در مغرب درياي خزر، ميان انزلي و آستارا.
۶٫ ميرغضب، جلاد. دژخيم. مأمور کشتن يا قطع عضو کردن افراد در دربار حکام و امرا.
۷٫ شش پر، نوعي چماق شش پهلو با چوبي سخت.
۸٫ لشت نشا، از بخشهاي رشت و در شمال شرقي آن. مرکزش شهر جور است.
۹٫ صدا، بازگشت آواز. پژواک. انعکاس صوت
****
چرند و پرند(۲)
اگرچه دردسر می دهم، اما چه می توان كرد نُشخوار آدمیزاد حرف است. آدم حرف هم كه نزند دلش می پوسد. ما یك رفیق داریم اسمش دَمدَمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یك سال بود موی دماغ ما شده بود كه كبلایی ! تو كه هم از این روزنامه نویس ها پیرتری هم دنیا
دیده تری هم تجربه ات زیادتر است، الحمدلله به هندوستان هم كه رفته ای پس چرا یك روزنامه نمی نویسی؟! می گفتم: عزیزم دمدمی! اولاً همین تو كه الآن با من ادعای دوستی می كنی آن وقت دشمن من خواهی شد. ثانیاً از اینها گذشته حالا آمدیم روزنامه بنویسیم بگو ببینم چه بنویسیم؟ یك قدری سرش را پایین می انداخت بعد از مدتی فكر سرش را بلند كرده می گفت: چه می دانم از همین حرفها كه دیگران می نویسند، معایب بزرگان را بنویس؛ به ملت، دوست و دشمنش را بشناسان. می گفتم: عزیزم! والله بِالله این جا ایران است این كارها عاقبت ندارد.
می گفت: پس یقین تو هم مستبد هستی. پس حكماً تو هم بله! …
وقتی این حرف را می شنیدم می ماندم معطل، برای اینكه می فهمیدم همین یك كلمـﮥ تو هم بله! … چقدر آب برمی دارد.
باری چه دردسر بدهم آن قدر گفت گفت گفت تا ما را به این كار واداشت. حالا كه می بیند آن رویِ كار بالاست و دست و پایش را گم كرده تمام آن حرفها یادش رفته.
تا یك فرّاش قرمزپوش می بیند دلش می تپد، تا به یك ژاندارم چشمش می افتد رنگش می پرد، هی می گوید: امان از همنشین بد، آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت. می گویم: عزیزم! من كه یك دخو بیشتر نبودم چهار تا باغستان داشتیم باغبانها آبیاری می كردند انگورش را به شهر می بردند كشمشش را می خشكاندند. فی الحقیقه من در كنج باغستان افتاده بودم تویِ ناز و نعمت همان طور كه شاعر عَلَیهِ الرَّحمَه گفته:
نه بیل می زدم نه پایه
انگور می خوردم در سایه
در واقع تو این كار را روی دست من گذاشتی. به قول طهرانی ها تو مرا روبند كردی ، تو دستِ مرا توی حنا گذاشتی . حالا دیگر تو چرا شماتت می كنی؟!
می گوید: نه، نه، رشد زیادی مایـﮥ جوانمرگی است.
می بینم راستی راستی هم كه دمدمی است.
خوب عزیزم دمدمی! بگو ببینم تا حالا من چه گفته ام كه تو را آن قدر ترس برداشته است. می گوید: قباحت دارد ، مردم كه مغز خر نخورده اند. تا تو بگویی «ف» من می فهمم «فرح زاد» است. این پیكره ای كه تو گرفته ای معلوم است آخرش چه ها خواهی نوشت. تو بلكه فردا دلت خواست بنویسی: پارتی های بزرگان ما از روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین می شود. تو بلكه خواستی بنویسی … در قزاقخانه صاحب منصبانی كه برای خیانتِ به وطن حاضر نشوند مسموم (در این جا زبانش تپق می زند لُكنت پیدا می كند و می گوید) نمی دانم چه چیز و چه چیز وچه چیز آن وقت من چه خاكی به سرم بریزم و چه طور خودم را پیش مردم به دوستیِ تو معرفی بكنم. خیر خیر ممكن نیست. من عیال دارم، من اولاد دارم. من جوانم. من در دنیا هنوز امیدها دارم.
می گویم: عزیزم! اولاً دزدِ نگرفته پادشاه است . ثانیاً من تا وقتی كه مطلبی را ننوشته ام كی قدرت دارد به من بگوید: تو. بگذار من هر چه دلم می خواهد در دلم خیال بكنم هر وقت نوشتم آن وقت هر چه دلت می خواهد بگو. من اگر می خواستم هر چه می دانم بنویسم تا حالا خیلی چیزها می نوشتم مثلاً می نوشتم: الان دو ماه است كه یك صاحب منصب قزاق كه تن به وطن فروشی نداده، بیچاره از خانه اش فراری است و یك صاحب منصب خائن با بیست نفر قزاق مأمور كشتن او هستند.
مثلاً می نوشتم: اگر در حساب نشانـﮥ «ب» بانك انگلیس تفتیش بشود بیش از بیست كرور از قروضِ دولت ایران را می توان پیدا كرد.
مثلاً می نوشتم: اقبال السلطنه در ماكو و پسر رحیم خان در نواحی آذربایجان و حاجی آقا محسن در عراق و قوام در شیراز و ارفع السلطنه در طوالش به زبان حال می گویند چه كنیم؟ اَلخَلِیلُ یَأمُرُنِی وَاَلجَلِیل پنهانی مثلاً می نوشتم: نقشه ای را كه مسیو «دوبروك» مهندس بلژیكی از راه تبریز، كه با پنج ماه زحمت و چندین هزار تومان مصارف از كیسـﮥ دولت بدبخت كشید، یك روز از روی میز یك نفر وزیر پر درآورده به آسمان رفت و هنوز مهندس بلژیكی بیچاره هر وقت زحماتِ خودش در سر آن نقشه یادش می افتد چشم هایش پر از اشك می شود.
وقتی حرف ها به این جا می رسد دستپاچه می شود می گوید: نگو نگو، حرفش را هم نزن، این دیوارها موش دارد موشها هم گوش دارند .
می گویم: چشم! هر چه شما دستورالعمل بدهید اطاعت می كنم. آخر هر چه باشد من از تو پیرترم یك پیرهن از تو بیشتر پاره كرده ام من خودم می دانم چه مطالب را باید نوشت چه مطالب را ننوشت.
آیا من تا به حال هیچ نوشته ام چرا روز شنبـﮥ ۲۶ ماهِ گذشته وقتی كه نمایندﮤ وزیر داخله آمد و آن حرف های تند و سخت را گفت یك نفر جواب او را نداد ؟
آیا من نوشته ام كه: كاغذسازی در سایر ممالك از جنایات بزرگ محسوب می شود، در ایران چرا مورد تحسین و تمجید شده؟
آیا من نوشته ام كه: چرا از هفتاد شاگرد بیچاره مهاجرِ مدرسـﮥ آمریكایی می توان گذشت و از یك نفر مدیر نمی توان گذشت؟
اینها كه از سرایر مملكت است. اینها تمام حرفهایی است كه همه جا نمی توان گفت، من ریشم را كه توی آسیاب سفید نكرده ام ، جانم را از صحرا پیدا نكرده ام، تو آسوده باش هیچ وقت از این حرفها نخواهم نوشت.
به من چه كه وكلای بلد را برای فَرطِ بصیرت در اعمال شهرِ خودشان می خواهند محض تأسیس انجمن ایالتی مراجعت بدهند.
به من چه كه نصرالدولـﮥ پسر قوام در محضر بزرگان طهران رجز می خواند كه منم خورندﮤ خونِ مسلمین. منم برندﮤ عرضِ اسلام . منم كه آن ده یك خاكِ ایالتِ فارس را به قهر و غلبه
گرفته ام. منم كه هفتاد و پنج نفر زن و مرد قشقایی را به ضرب گلولـﮥ توپ و تفنگ هلاك كردم. به من چه كه بعد از گفتن این حرفها بزرگان طهران «هورا» می كشند و زنده باد قوام می گویند.
من که از خودم نگذشته ام آخرت هم حساب است چشم شان کور بروند آن دنیا جواب بدهند.
وقتی كه این حرفها را می شنود خوشوقت می شود و دست به گردنِ من انداخته روی مرا می بوسد می گوید: من از قدیم به عقلِ تو اعتقاد داشتم، بارك الله! بارك الله! همیشه همین طور باش. بعد باكمال خوشحالی به من دست داده، خداحافظ كرده، می رود.
***
چرند و پرند(۳)
آخر یک شب تنگ آمدم.
گفتم: «ننه!»
گفت: «هان.»
گفتم: «آخر مردم دیگر هم زن و شوهرند. چرا هیچکدام مثل تو و بابام شب و روز مثل سگ و گربه به جان هم نمیافتند؟» گفت: «مردهشور کمال و معرفتت را ببرد. با این حرف زدنت که هیچ به پدر ذلیل شدهات نگفتی از اینجا پاشو، آنجا بنشین.»
گفتم: «خوب حالا جواب حرف مرا بده.»
گفت: «هیچی، ستارۀ ما از اول مطابق نیامد.»
گفتم: «چرا ستارهتان مطابق نیامد؟»
گفت: «محض اینکه بابات مرا به زور به زور بِرد.»
گفتم: «ننه بهزور هم زن و شوهری میشد؟»
گفت: «آره، وقتی پدرم مرد، من نامزد پسر عموم بودم. پدرم دارائیاش بد نبود. الا من هم وارث نداشت، شریک المکش میخواست مرا بیحق کند. من فرستادم پی همین نمامرد از زن کمتر که آخوند محل و وکیل مدافعه بود که بیاد با شریکالملک بابام برود مرافعه. نمیدانم ذلیل شده چطور از من وکالتنامه گرفت که بعد یک هفته چسبید که من تو را برای خودم عقد کردهام. هرچه من خودم را زدم، گریه کردم، به آسمان رفتم، زمین آمدم، گفت الا و للا که تو زن منی، چی بگویم مادر، بعد از یک سال عرض و عرضکشی، مرا به این آتش انداخت، الهی از آتش جهنم خلاصی نداشته باشد. الهی پیش پیغمبر روش سیاه بشود. الهی همیشه نان سواره باشد و او پیاده. الهی روز خوش در عمرش نبیند. الهی که چشمهای مثل ازرق شامیش را میرغضب در آورد.»
اینها را گفت و شروع کرد زار زار گریه کردن. من هم راستیراستی از آن شب دلم به حال ننهام سوخت. برای اینکه دختر عموی منهم نامزد من بود برای اینکه من هم می فهمیدم عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمان بستهاند. برای اینکه من هم ملتفت بودم که جدا کردن نامزد از نامزد، چه ظلم عظیمی است. من راستیراستی از آن شب دلم به حال ننهام سوخت. از آن شب دیگر دلم با بابام صاف نشد. از آن شب هروقت چشمم به چشم بابام افتاد، ترسیدم. برای اینکه دیدم راستیراستی به قول ننهام گفتنی، چشمهاش مثل ازرق شامی است. نه تنها آنوقت از چشمهای بابام ترسیدم، بعدها هم از چشمهای هرچه وکیل بود ترسیدم،بعد ها از اسم هرچه وکیل هم بود ترسیدم،بله ترسیدم. اما حالا مقصودم اینجا نبود. آنها که مردند و رفتند به دنیای حق و ما ماندیم در این دنیای ناحق، خدا از سر تقصیر همهشان بگذرد. مقصودم اینجا بود که اگر هیچکس نداند، تو یک نفر میدانی که من از قدیم از همه مشروطهتر بودم. من از روز اول به سفارت رفتم، به شاه عبدالعظیم رفتم، پای پیاده همراه آقایان به قم رفتم. برای اینکه من از روز اول فهمیده بودم که مشروطه؛ یعنی عدالت، مشروطه؛ یعنی رفع ظلم، مشروطه؛ یعنی آسایش رعیت، مشروطه؛ یعنی آبادی مملکت. من اینها را فهمیده بودم؛ یعنی آقایان و فرنگیمآبها این مطالب را به من حالی کرده بودند. اما از همان روزی که دست خط از شاه مرحوم گرفتند و دیدم که مردم میگویند که حالا دیگر باید وکیل تعیین کرد، یک دفعه انگار میکنی یک کاسۀ آب داغ ریختند به سر من، یک دفعه سیوسه بندم به تکان افتاد. یک دفعه چشمم سیاهی رفت. یک دفعه سرم چرخ زد. گفتم بابا نکنید. جانم نکنید، به دست خودتان برای خودتان نتراشید. گفتند: «به! از جاپن گرفته تا ته پهتل پرت، همۀ مملکتها وکیل دارند.»گفتم: «بابا والله من مرده و شماها زنده، شما از وکیل خیر نخواهید دید، مگر همان مشروطه خالی چطور است؟»
گفتند: «برو پیکارت، سواد نداری حرف نزن. مشروطه هم بیوکیل میشود؟»دیدم راست میگویند؟گفتم: «بابا پس حالا که تعیین میکنید، محض رضای خدا چشمانتان را وا کنید که به چاله نیفتید. وکیل خوب انتخاب کنید.»
گفتند: «خیلی خوب.»
بله گفتند خیلی خوب. چشمهاشان را وا کردند. درست هم دقت کردند. اما در چه؟ در عظمبطن، کلفتی گردن، بزرگی عمامه، بلندی ریش، زیادی اسب و کالسکه، بیچارهها خیال میکردند که گویا این وکلا را میخواهند بیمهر و وعده، به پلوخوری بفرستند که با این صفات، قاپوچی از هیکل آنها حیا کند و مهر و رقعه دعوت مطالبه نکند.
باری! حالا بعد دو سال، تازه سر حرف من افتادهاند. حالا تازه میفهمند که هفتاد و چهار رای مجلس علنی یک گرگ چهلساله را از برلن دوباره کشیده و به جان ملت میاندازد. حالا تازه میفهمند که شصت رای چندین مجلس انجمن مخفی پدر و پشتیبان ملت را از پارلمنت متنفر مینماید. حالا! تازه میفهمند که مهر مجلس زینت زنجیر ساعت میشود. حالا تازه میفهمند که روی صندلهای هیئت رئیسه را پهنای شکم مفاخرالدوله، رحیمخان چلپیانلو و مویدالعلماء والاسلام والدین پر میکند و چهار تا وکیل حسابی هم که داریم، بیچارهها از ناچاری چارچنگول روی قالی «رماتیسم» میگیرند. حالا تازه میفهمند که وکیل باشیها مثل دخو خلوت رفته در عدم تشکیل قشون ملی قول صریح میدهند. حالا تازه میفهمند که شان مقنن از آنها بالاتر است که به قانون عمل کند و از این جهت نظامنامه داخلی مجلس از درجۀ اعتبار ساقط خواهد بود. حالا تازه میفهمند که وکلا از سه به غروب مانده؛ مثل بچه مکتبیهای مدرسۀ همت، میباید مگس بگیرند و مثل بیست وپنجهزار نفر اعضای انجمن بنک، هی چرت و پینکی بزنند تا جخد یک ربع به غروب مانده تلفن صدا کند که آقای وکیل باشی امروز مهمان دارند و میفرمایند: «فردا زودتر حاضر شوید که ایران از دست رفت…». اینها را مردم، تازه میفهمند. اما من از قدیم میفهمیدم، برای اینکه من گریههای مادرم را دیده بودم. برای اینکه من میدانستم اسم وکیل حالا حالا خاصیت خودش را در ایران خواهد بخشید. برای این که من چشمهای مثل ازرق شامی بابام، هنوز یادم بود. اینها را من میفهمیدم و همۀ مردم حالا، اینها را میفهمند. اما باز من الان پارهای چیزها میفهمم که تنها اعضای آن انجمن شصت نفری میفهمند.