نام :محمد علی
نام خانوادگی: جمالزاده
نام پدر:سید جمال الدین واعظ
محل تولد: اصفهان
تاریخ تولد:۱۲۷۴ شمسی
محل وفات: ژنو
تاریخ وفات: هفدهم آبان ۱۳۷۶
نام فرزندان طبع: یکی بود یکی نبود ، سرو ته یه کرباس ،دارالمجانین ،تلخ و شیرین ، آسمان ریسمان ، غیر از خدا هیچ کس نبود و…
***
Mohammad-Ali Jamalzadeh
Basic Information
First name: Mohammad-Ali
Last name: Jamalzadeh
Gender: Male
Father name: Sayyed Jamal ad-Din Esfahani
Born:January 13, 1892, Esfahan, Iran
Died:November 8 ,1997 ,Geneva, Switzerland
Education field: Law
Education location: University of Burgundy in Dijon, France
Degree: BA
Occupation: writer, satirist and translator
Cooperation with magazines : Kaveh (Public in Berlin
Notable work(s):founder of the Persian short-story genre
Name of his satire book(s):Yeki Bud Yeki Nabud , Sahra-ye Mahshar ,Talkh-o Shirin , Kohne va Now, Qair az Khoda Hichkas Nabud , Asman-o Risman, Qesse-ha-ye Kutah Bara-ye Bachcheha-ye Rish-dar , Qesse-ye Ma be Sar Resid
***
نمونه آثار
ويلان الدّوله
ويلان الدوله از آن گياهاني است كه فقط در خاك ايران سبز مي شود و ميوه اي بار مي آورد كه «نخود هر آش» مي نامند.
بيچاره ويلان الدوله! اين قدر گرفتار است كه مجال ندارد سرش را بخاراند.مگر مردم ولش مي كنند؟ مگر دست از سرش بر مي دارند؟ يك شب نمي گذارند در خانه ي خودش سر راحتي به زمين بگذارد.
راست است كه ويلان الدوله خانه و بستر معيني هم به خود سراغ ندارد و «درويش هر كجا كه شب آيد، سراي اوست»، درست در حق او نازل شده، ولي مردم هم، ديگر پر شورش را درآورده اند؛ يك ثانيه بدبخت را به فكر خودش نمي گذارند و ويلان الدوله فلك زده مدام بايد مثل يك سكه ي قلب از اين دست به آن دست برود. والله چيزي نمانده يخه اش را از دست اين مردم پر رو جر بدهد. آخر اين هم زندگي شد كه انسان هر شب خانه ي غير كپه ي مرگش را بگذارد! آخر بر پدر اين مردم لعنت!
ويلان الدوله هر روز صبح كه چشمش از خواب باز مي شود، خود را در خانه ي غير و در رختخواب ناشناسي مي بيند. محض خالي نبودن عريضه با چایي مقدار معتنابهي نان روغني صرف مي نمايد. براي آن كه خدا مي داند ظهر از دست اين مردم بي چشم و رو مجالي بشود يك لقمه نان زهر مار بكند يا نه. بعد معلوم مي شود وقتی كه ويلان الدوله خواب بوده صاحب خانه در پي «كار لازم فوتي» بيرون رفته است. ويلان الدوله خدا را شكر مي كند كه آخرش پس از دو روز و سه شب توانست از گير اين صاحب خانه ي سمج بجهد. ولي محرمانه تعجب مي كند كه چه طور است هر كجا ما شب مي خوابيم صبح به اين زودي براي صاحب خانه كار لازم پيدا مي شود! پس چرا براي ويلان الدوله هيچ وقت از اين جور كارهاي لازم فوتي پيدا نمي شود؟ مگر كار لازم طلبكار ترك است، كه هنوز بوق حمام را نزده يخه ي انسان را بگيرد! اي بابا هنوز شيري نيامده، هنوز در دكان ها را باز نكرده اند! كار لازم يعني چه؟ ولي شايد صاحب خانه مي خواسته برود حمام. خوب ويلان الدوله هم مدتي است فرصت پيدا نكرده حمامي برود. ممكن بود با هم مي رفتند. راست است كه ويلان الدوله وقت سر و كيسه و واجبی نداشت ولي لااقل ليف و صابوني زده، مشت مالي مي كرد و از كسالت و خستگي در مي آمد.
ويلان الدوله مي خواهد لباس هايش را بپوشد، مي بيند جورابهايش مثل خانه ي زنبور سوراخ و پيراهنش مانند عشاق چاك اندر چاك است. نوكر صاحب خانه را صدا زده مي گويد: «هم قطار! تو مي داني كه اين مردم به من بيچاره مجال نمي دهند آب از گلويم پايين برود چه برسد به اين كه بروم براي خودم يك جفت جوراب بخرم. و حالا هم وزير داخله منتظرم است و وقت اين كه به خانه سري زده و جورابي عوض كنم ندارم. آنجا به اندرون بگو زود يك جفت جوراب و يك پيراهن از مال آقا بفرستند كه مي ترسم وقت بگذرد.» وقتي كه ويلان الدوله مي خواهد جوراب تازه را به پا كند تعجب مي كند كه جوراب ها با بند جورابي كه دو سه روز قبل در خانه ي يكي از هم مسلكان كه شب را آن جا به روز آورده بود برايش آورده بودند درست از يك رنگ است. اين را به فال نيكو گرفته و عبا را به دوش مي اندازد كه بيرون برود. مي بيند عبايي است كه هفت هشت روز قبل از خانه ي يكي از آشنايان هم حوزه عاريت گرفته و هنوز گرفتاري فرصت نداده است كه ببرد پس بدهد. بيچاره ويلان الدوله! مثل مرده شورها هر تكه لباسش از جايي آمده و مال كسي است. والله حق دارد از دست اين مردم سر به صحرا بگذارد!
خلاصه ويلان الدوله به توسط آدم صاحب خانه خيلي عذرخواهي مي كند كه بدون خداحافظي مجبور است مرخص بشود، ولي كار مردم را هم آخر نمي شود به كلي كنار انداخت. البته اگر باز فرصتي به دست آمد، خدمت خواهد رسيد.
در كوچه هنوز بيست قدمي نرفته كه به ده دوست و پانزده آشنا برمي خورد. انسان چه مي تواند بكند! چهل سال است بچه ي اين شهر است نمي تواند پشتش را به مردم برگرداند.مردم كه بانوهاي حرم سراي شاهي نيستند! امان از اين زندگي! بيچاره ويلان الدوله! هفته كه هفت روز است مي بيني دو خوراك را يك جا صرف نكرده و مثل يابوي چاپاری، جوي صبح را در اين منزل و جوي شام را در منزل ديگر خورده است.
از همه ي اين ها بدتر اين است كه در تمامي مدتي كه ويلان الدوله دور ايران گرديده و همه جا پرسه زده و گاهي به عنوان استقبال و گاهي به اسم بدرقه، يك بار براي تنها نگذاردن فلان دوست عزيز، بار ديگر به قصد نايب الزياره بودن، وجب به وجب خاك ايران را زير پا گذارده و هزارها دوست و آشنا پيدا كرده، يك نفر رفيقي كه موافق و جور باشد پيدا نكرده است. راست است كه ويلان العلما براي ويلان الدوله دوست تام و تمامي بود و از هيچ چيزي در راه او مضايقه نداشت ولي او هم از وقتي كه در راه قم وكيل و وصي يك تاجر بدبختي شد، و زن او را به حباله ي نكاح خود درآورد و صاحب دوراني شد به كلي شرايط دوستي قديم و انسانيت را فراموش نموده و حتي سپرده هر وقت ويلان الدوله در خانه ي او را مي زند، مي گويند: «آقا خانه نيست!»
ويلان الدوله امروز ديگر خيلي آزرده و افسرده است. دیشب گذشته را در شبستان مسجدي به سر برده و امروز هم با حالت تب و ضعفي دارد، نمي داند به كي رو بياورد. هر كجا رفته صاحب خانه براي كار لازم از خانه بيرون رفته و سپرده بود كه بگويند براي ناهار بر نمي گردد. بدبخت دو شاهي ندارد، يك حب گنه گنه خريده بخورد. جيبش خالي، بغلش خالي، از مال دنيا جز يكي از آن قوطي سيگارهاي سياه و ماه و ستاره نشان کذايي كه خودش هم نمي داند از كجا پيش او آمده ندارد. ويلان الدوله به گرو گذاردن و قرض و نسيه معتاد است. قوطي را در دست گرفته و پيش عطاري كه در همان نزديكي مسجد دكان داشت برده و گفت: «آيا حاضري اين قوطي را برداشته و در عوض دو سه بسته گنه گنه به من بدهي؟» عطار قوطي را گرفته، نگاهي به سر و وضع ويلان الدوله انداخته، ديد خدا را خوش نمي آيد بدبخت را خجالت داده، مأيوس نمايد. گفت:«مضايقه نيست» و دستش رفت كه شيشيه ي گنه گنه را بردارد ولي ويلان الدوله با صداي ملايمي گفت: «خوب برادر حالا كه مي خواهي محض رضاي خدا كاري كرده باشي عوض گنه گنه چند نخود ترياك بده. بيشتر به كارم خواهد خورد.» عطار هم به جاي گنه گنه به اندازه ي دو بند انگشت ترياك در كاغذ عطاري بسته و به دست ويلان الدوله داد. ويلان الدوله ترياك را گرفته و باز به طرف مسجد روانه شد. در حالتي كه پيش خود مي گفت: «بله بايد دوايي پيدا كرد كه دوا باشد، گنه گنه به چه درد مي خورد؟»
در مسجد ميرزايي را ديد كه در پهناي آفتاب عباي خود را چهار لا كرده و قلمدان و لوله ي كاغذ و بياضي و چند عدد پاكتي در مقابل و لولهنگ آبی در پهلو در انتظار مشتري با قيچي قلمدان مشغول چيدن ناخن خويش است. جلو رفته، سلامي كرد و گفت: «جناب ميرزا اجازه هست با قلم و دوات شما دو كلمه بنويسم؟» ميزرا با كمال ادب قلمدان خود را با يك قطعه كاغذ فلفل نمكي پيش گذاشت و ويلان الدوله مشغول نوشتن شد در حالي كه از وجناتش آتش تب و ضعف نمايان بود، پس از آن كه از نوشتن فارغ شد يواشكي بسته ي ترياك را از جيب ساعت خود درآورده و با چاقوي قلمدان خرد كرده و بدون آن كه احدي ملتفت شود همه را به يك دفعه در دهن انداخته و لولنگ آب را برداشته چند جرعه آب هم به روي ترياك نوشيده و اظهار امتنان از ميرزا كرده به طرف شبستان روان شده، ارسي هاي خود را به زير سر نهاده و اناللهی گفته و ديده ببست.
فردا صبح زود كه خادم مسجد وارد شبستان شد، ويلان الدوله را ديد كه گویی هرگز در اين دنيا نبوده است. طولي نكشيد كه دوست و آشنا خبر شده در شبستان مسجد جمع شدند.در بغلش كاغذي را كه قبل از خوردن ترياك نوشته بود يافتند نوشته بود:
«پس از پنجاه سال سرگرداني و بي سر وساماني از این دنیای فانی مي روم در صورتي كه نمي دانم جسدم را كسي خواهد شناخت يا نه. در تمام مدت عمر به آشنايان خود جز زحمت و دردسر ندادم و اگر يقين نداشتم ترحمي كه عموماً در حق من داشتند حتي از خجلت و شرمساري من به مراتب بيشتر بوده و هست، اين دم آخر زندگاني را صرف عذرخواهي مي كردم. اما آن ها به شرايط آدمي رفتار كرده اند و محتاج به عذر خواهي چون مني نيستند. حالا هم از آن ها خواهشمندم همان طور كه در حيات من سر مرا بي سامان نخواستند پس از مرگم نيز به يادگاري زندگاني تلخ و سرگرداني و ويلاني دايمي من در اين دنيا شعر پير و مرشدم بابا طاهر عريان راـ اگر قبرم سنگي داشت ـ به روي سنگ نقش نمايند:
«همه ماران و موران لانه دارند
من بيچاره را ويرانه اي نه!»
***
هيچ جاي دنيا تر و خشك را مثل ايران با هم نميسوزانند. پس از پنج سال در به دري و خون جگري هنوز چشمم از بالاي صفحه كشتي به خاك پاك ايران نيفتاده بود كه آواز گيلكي كرجيبانهاي انزلي به گوشم رسيد كه «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچههايي كه دور ملخ مردهاي را بگيرند دور كشتي را گرفته و بلاي جان مسافرين شدند و ريش هر مسافري به چنگ چند پاروزن و كرجي بان و حمال افتاد. ولي ميان مسافرين كار من ديگر از همه زارتر بود چون سايرين عموما كاسبكارهاي لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه به زور چماق و واحد يموت هم بند كيسهشان باز نميشود و جان به عزرائيل ميدهند و رنگ پولشان را كسي نميبيند. ولي من بخت برگشتة مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگني فرنگي ام را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و ياروها ما را پسر حاجي و لقمه چربي فرض كرده و «صاحب، صاحب» گويان دورمان كردند و هر تكه از اسبابهايمان مايهالنزاع ده رأس حمال و پانزده نفر كرجي بان بيانصاف شد و جيغ و داد و فريادي بلند و قشقرهاي به پا گرديد كه آن سرش پيدا نبود. ما مات و متحير و انگشت به دهن سرگردان مانده بوديم كه به چه بامبولي يخهمان را از چنگ اين ايلغاريان خلاص كنيم و به چه حقه و لمي از گيرشان بجهيم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر ماموران تذكره كه انگاري خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شير و خورشيد به كلاه با صورتهايي اخمو و عبوس و سبيلهاي چخماقي از بناگوش دررفتهاي كه مانند بيرق جوع و گرسنگي، نسيم دريا به حركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آينة دق حاضر گرديدند و همين كه چشمشان به تذكره ما افتاد مثل اينكه خبر تير خوردن شاه يا فرمان مطاع عزرائيل را به دستشان داده باشند يكهاي خورده و لب و لوچهاي جنبانده سر و گوشي تكان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندين بار قد و قامت ما را از بالا به پايين و از پايين به بالا مثل اينكه به قول بچههاي تهران برايم قبايي دوخته باشند برانداز كرده بالاخره يكيشان گفت «چه طور! آيا شما ايراني هستيد؟»
گفتم « ماشاءالله عجب سوالي ميفرماييد، پس ميخواهيد كجايي باشم؛ البته كه ايراني هستم، هفت جدم هم ايراني بودهاند، در تمام محلة سنگلج مثل گاو پيشاني سفيد احدي پيدا نميشود كه پير غلامتان را نشناسد!»ولي خير، خان ارباب اين حرفها سرش نميشد و معلوم بود كه كار کار يك شاهي و صد دينار نيست و به آن فراشهای چناني حكم كرد كه عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقيقات لازمه به عمل آيد» و يكي از آن فراشها كه نيم زرع چوب و چپوق مانند دسته شمشيري از لاي شال ريشش بيرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بيفت» و ما هم ديگر حساب كار خود را كرده و ماستها را سخت كيسه انداختيم. اول خواستيم هارت و هورت و باد و بروتي به خرج دهيم ولي ديديم هوا پست است و صلاح در معقول بودن. خداوند هيچ كافري را گير قوم فراش نيندازد! ديگر پيرت ميداند كه اين پدر آمرزيدهها در يك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چيزي كه توانستيم از دستشان سالم بيرون بياوريم يكي كلاه فرنگي مان بود و ديگري ايمانمان كه معلوم شد به هيچ كدام احتياجي نداشتند. والاّ جيب و بغل و سوراخي نماند كه آن را در يك طرفةالعين خالي نكرده باشند و همين كه ديدند ديگر كما هو حقه به تكاليف ديواني خود عمل نمودهاند ما را در همان پشت گمركخانه ساحل انزلي تو يك هولدوني تاريكي انداختند كه شب اول قبر پيشش روشن بود و يك فوج عنكبوت بر در و ديوارش پردهداري داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بين راه تا وقتي كه با كرجي از كشتي به ساحل ميآمديم از صحبت مردم و كرجيبان ها جسته جسته دستگيرم شده بود كه باز در طهران كلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگير و ببند از نو شروع شده و حكم مخصوص از مركز صادر شده كه در تردد مسافرين توجه مخصوص نمايند و معلوم شد كه تمام اين گير و بستها از آن بابت است. مخصوصا كه مامور فوقالعادهاي هم كه همان روز صبح براي اين كار از رشت رسيده بود محض اظهار حسن خدمت و لياقت و كارداني ديگر تر و خشك را با هم ميسوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بيپناه افتاده و درضمن هم پا تو كفش حاكم بيچاره كرده و زمينه حكومت انزلي را براي خود حاضر ميكرد و شرح خدمات وي ديگر از صبح آن روز يك دقيقه راحت به سيم تلگراف انزلي به تهران نگذاشته بود.
من در اول امر چنان خلقم تنگ بود كه مدتي اصلا چشمم جايي را نميديد ولي همين كه رفته رفته به تاريكي اين هولدوني عادت كردم معلوم شد مهمانهاي ديگري هم با ما هستند. اول چشمم به يك نفر از آن فرنگيمآبهاي كذايي افتاد كه ديگر تا قيام قيامت در ايران نمونه و مجسمة لوسي و لغوي و بيسوادي خواهند ماند و يقينا صد سال ديگر هم رفتار و كردارشان تماشاخانههاي ايران را (گوش شيطان كر) از خنده رودهبر خواهد كرد. آقاي فرنگيمآب ما با يخهاي به بلندي لوله سماوري كه دود خط آهنهاي نفتي قفقاز تقريبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالاي طاقچهاي نشسته و در تحت فشار اين يخه كه مثل كندي بود كه به گردنش زده باشند در اين تاريك و روشني غرق خواندن كتاب روماني بود. خواستم جلو رفته يك «بن جور موسيويي» قالب زده و به يارو برسانم كه ما هم اهل بخيهايم ولي صداي سوتي كه از گوشهاي از گوشههاي محبس به گوشم رسيد نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشي چيزي جلب نظرم را كرد كه در وهله اول گمان كردم گربه براق سفيدي است كه به روي كيسه خاكه زغالي چنبره زده و خوابيده باشد ولي خير معلوم شد شيخي است كه به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه براق سفيد هم عمامه شيفته و شوفته اوست كه تحتالحنكش باز شده و درست شكل دم گربهاي را پيدا كرده بود و آن صداي سيت و سوت هم صوت صلوات ايشان بود.
پس معلوم شد مهمان سه نفر است. اين عدد را به فال نيكو گرفتم و ميخواستم سر صحبت را با رفقا باز كنم شايد از درد يكديگر خبردار شده چارهاي پيدا كنيم كه دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صداي زيادي جوانك كلاه نمدي بدبختي را پرت كردند توي محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصي كه از رشت آمده بود براي ترساندن چشم اهالي انزلي اين طفلك معصوم را هم به جرم آن كه چند سال پيش در اوايل شلوغي مشروطه و استبداد پيش يك نفر قفقازي نوكر شده بود در حبس انداخته است. ياروي تازه وارد پس از آن كه ديد از آه و ناله و غوره چكاندن دردي شفا نمييابد چشمها را با دامن قباي چركين پاك كرده و در ضمن هم چون فهميده بود قراولي كسي پشت در نيست يك طوماري از آن فحشهاي آب نكشيده كه مانند خربزة گرگاب و تنباكوي هكان مخصوص خاك ايران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) اين و آن كرد و دو سه لگدي هم با پاي برهنه به در و ديوار انداخت و وقتي كه ديد در محبس هرقدر هم پوسيده باشد باز از دل مأمور دولتي سختتر است تف تسليمي به زمين و نگاهي به صحن محبس انداخت و معلومش شد كه تنها نيست. من كه فرنگي بودم و كاري از من ساخته نبود، از فرنگيمآب هم چشمش آبي نخورد. اين بود كه پابرچين پابرچين به طرف آقا شيخ رفته و پس از آن كه مدتي زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدايي لرزان گفت: «جناب شيخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چيست؟ آدم والله خودش را بكشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»
به شنيدن اين كلمات منديل جناب شيخ مانند لكه ابري آهسته به حركت آمد و از لاي آن يك جفت چشمي نمودار گرديد كه نگاه ضعيفي به كلاه نمدي انداخته و از منفذ صوتي كه بايستي در زير آن چشمها باشد و درست ديده نميشد با قرائت و طمأنينة تمام كلمات ذيل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گرديد: «مؤمن! عنان نفس عاصي قاصر را به دست قهر و غضب مده كه الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس…»
كلاه نمدي از شنيدن اين سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمايشات جناب آقا شيخ تنها كلمه كاظمي دستگيرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوكرتان كاظم نيست رمضان است. مقصودم اين بود كه كاش اقلا ميفهميديم براي چه ما را اينجا زنده به گور كردهاند.»
اين دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحيه قدس اين كلمات صادر شد: «جزاكم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن اين داعي گرديد. الصبر مفتاح الفرج. ارجو كه عما قريب وجه حبس به وضوح پيوندد و البته الف البته باي نحو كان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسيد. عليالعجاله در حين انتظار احسن شقوق. وانفع امور اشتغال به ذكر خالق است كه علي كل حال نعم الاشتغال است.»
رمضان مادر مرده كه از فارسي شيرين جناب شيخ يك كلمه سرش نشد مثل آن بود كه گمان كرده باشد كه آقا شيخ با اجنه(جن) و از ما بهتران حرف ميزند يا مشغول ذكر اوراد و عزايم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زير لب بسماللهي گفت و يواشكي بناي عقب كشيدن را گذاشت. ولي جناب شيخ كه آرواره مباركشان معلوم ميشد گرم شده است بدون آن كه شخص مخصوصي را طرف خطاب قرار دهند چشمها را به يك گله ديوار دوخته و با همان قرائت معهود پي خيالات خود را گرفته و ميفرمودند: «لعل كه علت توقيف لمصلحة يا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلك رجاي واثق هست كه لولاالبداء عما قريب انتهاء پذيرد و لعل هم كه احقر را كان لم يكن پنداشته و بلارعايةالمرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلكه و دمار تدريجي قرار دهند و بناء علي هذا بر ماست كه باي نحو كان مع الواسطه او بلاواسطةالغير كتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عاليه استمداد نموده و بلاشك به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضيالمرام مستخلص شده و برائت مابين الاماثل ولاقران كالشمس في وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گرديد…»
رمضان طفلك يكباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به اين سر كشانده و مثل غشيها نگاههاي ترسناكي به آقا شيخ انداخته و زيرلبكي هي لعنت بر شيطان ميكرد و يك چيز شبيه به آيةالكرسي هم به عقيده خود خوانده و دور سرش فوت ميكرد و معلوم بود كه خيالش برداشته و تاريكي هم مُمد شده دارد زهرهاش از هول و هراس آب ميشود. خيلي دلم برايش سوخت. جناب شيخ هم كه ديگر مثل اينكه مسهل به زبانش بسته باشند و یا به قول خود آخوندها سلسلةالقول گرفته باشد دستبردار نبود و دستهاي مبارك را كه تا مرفق از آستين بيرون افتاده و از حيث پرمويي دور از جناب شما با پاچه گوسفند بيشباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب کرده و با اشارات و حركاتي غريب و عجيب بدون آن كه نگاه تند و آتشين خود را از آن يك گله ديوار بيگناه بردارد گاهي با توپ و تشر هرچه تمامتر مأمور تذكره را غايبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اين كه بخواهد برايش سرپاكتي بنويسد پشت سر هم القاب و عناويني از قبيل «علقه مضغه»، «مجهول الهويه»، «فاسد العقيده»، «شارب الخمر»، «تارك الصلوة»،«ملعون الوالدين» و «ولدالزنا» و غيره و غيره (كه هركدامش براي مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانة هر مسلماني كافي و از صدش يكي در يادم نمانده) نثار ميكرد و زماني با طمأنينه و وقار و دلسوختگي و تحسر به شرح «بي مبالاتي نسبت به اهل علم و خدام شريعت مطهره» و «توهين و تحقيري كه به مرات و به كرات في كل ساعه» بر آنها وارد ميآيد و «نتايج سوء دنيوي و اخروي» آن پرداخته و رفته رفته چنان بيانات و فرمايشات موعظهآميز ايشان درهم و برهم و غامض ميشد كه رمضان كه سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند يك كلمه آن را بفهمد و خود چاكرتان هم كه آن همه قمپز عربي داني در ميكرد و چندين سال از عمر عزيز زيد و عمرو را به جان يكديگر انداخته و به اسم تحصيل از صبح تا شام به اسامي مختلف مصدر ضرب و دعوي و افعال مذمومه ديگر گرديده و وجود صحيح و سالم را به قول بياصل و اجوف اين و آن و وعده و وعيد اشخاص ناقصالعقل متصل به اين باب و آن باب دوانده و كسر شأن خود را فراهم آورده و حرفهاي خفيف شنيده و قسمتي از جواني خود را به ليت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصيل معلوم و مجهول نموده بود، به هيچ نحو از معاني بيانات جناب شيخ چيزي دستگيرم نميشد.
در تمام اين مدت آقاي فرنگيمآب در بالاي همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توي نخ خواندن رومان شيرين خود بود و ابداً اعتنايي به اطرافيهاي خويش نداشت و فقط گاهي لب و لوچهاي تكانده و تُك يكي از دو سبيلش را كه چون دو عقرب جراره بر كنار لانه دهان قرار گرفته بود به زير دندان گرفته و مشغول جويدن ميشد و گاهي هم ساعتش را درآورده نگاهي ميكرد و مثل اين بود كه ميخواهد ببيند ساعت شير و قهوه رسيده است يا نه!
رمضان فلك زده كه دلش پر و محتاج به درد دل و از شيخ خيري نديده بود چاره را منحصر به فرد ديده و دل به دريا زده مثل طفل گرسنهاي كه براي طلب نان به نامادري نزديك شود به طرف فرنگيمآب رفته و با صدايي نرم و لرزان سلامي كرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشيد! ما يخه چركينها چيزي سرمان نميشود، آقا شيخ هم كه معلوم است جني و غشي است و اصلا زبان ما هم سرش نميشود عرب است. شما را به خدا آيا ميتوانيد به من بفرماييد براي چه ما را تو اين زندان مرگ انداختهاند؟»
به شنيدن اين كلمات آقاي فرنگيمآب از طاقچه پايين پريده و كتاب را دولا كرده و در جيب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گويان دست دراز كرد كه به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را كمي عقب كشيد و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بيخود به سبيل خود ببرند و محض خالي نبودن عريضه دست ديگر را هم به ميدان آورده و سپس هر دو را روي سينه گذاشته و دو انگشت ابهام را در دو سوراخ آستين جليقه جا داده و با هشت رأس انگشت ديگر روي پيش سينه آهاردار بناي تنبك زدن را گذاشته و با لهجهاي نمكين گفت: «اي دوست و هموطن عزيز! چرا ما را اينجا گذاشتهاند؟ من هم ساعتهاي طولاني هر چه كله خود را حفر ميكنم آبسولومان چيزي نمييابم نه چيز پوزيتيف نه چيز نگاتيف. آبسولومان! آيا خيلي كوميك نيست كه من جوان ديپلمه از بهترين فاميل را براي … يك كريمينل بگيرند و با من رفتار بكنند مثل با آخرين آمده؟ ولي از دسپوتيسم هزار ساله و بي قاناني و آربيترر كه ميوهجات آن است هيج تعجبآورنده نيست. يك مملكت كه خود را افتخار ميكند كه خودش را كنستيتوسيونل اسم بدهد بايد تريبونالهاي قاناني داشته باشد كه هيچ كس رعيت به ظلم نشود. برادر من در بدبختي! آيا شما اين جور پيدا نميكنيد؟»
رمضان بيچاره از كجا ادراك اين خيالات عالي برايش ممكن بود و كلمات فرنگي به جاي خود ديگر از كجا مثلا ميتوانست بفهمد كه «حفر كردن كله» ترجمة تحتاللفظي اصطلاحي است فرانسوي و به معني فكر و خيال كردن است و به جاي آن در فارسي ميگويند «هرچه خودم را ميكشم…» يا «هرچه سرم را به ديوار ميزنم…» و يا آن كه «رعيت به ظلم» ترجمه اصطلاح ديگر فرانسوي است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنيدن كلمة رعيت و ظلم پيش عقل نافص خود خيال كرد كه فرنگيمآب او را رعيت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملك تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعيت نيست. همين بيست قدمي گمرك خانه شاگرد قهوهچي هستم!»
جناب موسيو شانهاي بالا انداخته و با هشت انگشت به روي سينه قايم ضربش را گرفته و سوت زنان بناي قدم زدن را گذاشته و بدون آن كه اعتنايي به رمضان بكند دنباله خيالات خود را گرفته و ميگفت: «رولوسيون بدون اولوسيون يك چيزي است كه خيال آن هم نميتواند در كله داخل شود! ما جوانها بايد براي خود يك تكليفي بكنيم در آنچه نگاه ميكند راهنمايي به ملت. براي آنچه مرا نگاه ميكند در روي اين سوژه يك آرتيكل درازي نوشتهام و با روشني كور كنندهاي ثابت نمودهام كه هيچ كس جرأت نميكند روي ديگران حساب كند و هر كس به اندازه… به اندازه پوسيبيليتهاش بايد خدمت بكند وطن را كه هر كس بكند تكليفش را! اين است راه ترقي! والا دكادانس ما را تهديد ميكند. ولي بدبختانه حرفهاي ما به مردم اثر نميكند. لامارتين در اين خصوص خوب ميگويد…» و آقاي فيلسوف بنا كرد به خواندن يك مبلغي شعر فرانسه كه از قضا من هم سابق يكبار شنيده و ميدانستم مال شاعر فرانسوي ويكتور هوگو است و دخلي به لامارتين ندارد.
رمضان از شنيدن اين حرفهاي بي سر و ته و غريب و عجيب ديگر به كلي خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بناي ناله و فرياد و گريه را گذاشت و به زودي جمعي در پشت در آمده و صداي نتراشيده و نخراشيدهاي كه صداي شيخ حسن شمر پيش آن لحن نكيسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حيغ و ويغ راه انداختهاي. مگر …ات را ميكشند اين چه علم شنگهاي است! اگر دست از اين جهود بازي و كولي گري برنداري واميدارم بيايند پوزه بندت بزنند…!» رمضان با صدايي زار و نزار بناي التماس و تضرع را گذاشته و ميگفت: «آخر اي مسلمانان گناه من چيست؟ اگر دزدم بدهيد دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگيرند، گوشم را به دروازه بكوبند، چشمم را درآورند، نعلم بكنند. چوب لاي انگشت هايم بگذارند، شمع آجينم بكنند ولي آخر براي رضاي خدا و پيغمير مرا از اين هولدوني و از گير اين ديوانهها و جنيها خلاص كنيد! به پير، به پيغمبر عقل دارد از سرم ميپرد. مرا با سه نفر شريك گور كردهايد كه يكيشان اصلا سرش را بخورد فرنگي است و آدم اگر به صورتش نگاه كند بايد كفاره بدهد و مثل جغد بغ(بغض؟) كرده آن كنار ايستاده با چشمهايش ميخواهد آدم را بخورد. دو تا ديگرشان هم كه يك كلمه زبان آدم سرشان نميشود و هر دو جنياند و نميدانم اگر به سرشان بزند و بگيرند من مادر مرده را خفه كنند كي جواب خدا را خواهد داد…؟»
بدبخت رمضان ديگر نتوانست حرف بزند و بغض بيخ گلويش را گرفته و بنا كرد به هق هق گريه كردن و باز همان صداي نفير كذايي از پشت در بلند شد و يك طومار از آن فحشهاي دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.
دلم براي رمضان خيلي سوخت. جلو رفتم، دست بر شانهاش گذاشته گفتم:«پسر جان، من فرنگي كجا بودم. گور پدر هرچه فرنگي هم كرده! من ايراني و برادر ديني توام. چرا زهرهات را باختهاي؟ مگر چه شد؟ تو براي خودت جواني هستي. چرا اين طور دست و پايت را گم كردهاي…؟»
رمضان همين كه ديد خير، راستي راستي فارسي سرم ميشود و فارسي راستاحسيني باش حرف ميزنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و كي ببوس و چنان ذوقش گرفت كه انگار دنيا را بش دادهاند و مدام ميگفت: «هي قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائكهاي! خدا خودش تو را فرستاده كه جان مرا بخري!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائكه كه نيستم هيچ، به آدم بودن خودم هم شك دارم. مرد بايد دل داشته باشد. گريه براي چه؟ اگر همقطارهايت بدانند كه دستت خواهند انداخت و ديگر خر بيار و خجالت بار كن…» گفت: «اي درد و بلات به جان اين ديوانهها بيفتد! به خدا هيچ نمانده بود زهرهام بتركد. ديدي چه طور اين ديوانهها يك كلمه حرف سرشان نميشود و همهاش زبان جني حرف ميزنند؟»
گفتم: «داداش جان،اينها نه جنياند نه ديوانه، بلكه ايراني و برادر وطني و ديني ما هستند!» رمضان از شنيدن اين حرف مثل اينكه خيال كرده باشد من هم يك چيزيم ميشود نگاهي به من انداخت و قاه قاه بناي خنده را گذاشته و گفت «تو را به حضرت عباس،آقا ديگر شما مرا دست نيندازيد. اگر اينها ايراني بودند چرا از اين زبانها حرف ميزنند كه يك كلمهاش شبيه به زبان آدم نيست؟» گفتم «رمضان اين هم كه اينها حرف ميزنند زبان فارسي است منتهي…» ولي معلوم بود كه رمضان باور نميكرد و بيني و بينالله حق هم داشت و هزار سال ديگر هم نميتوانست باور كند و من هم ديدم زحمتم هدر است و خواستم از در ديگري صحبت كنم كه يك دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلي وارد و گفت «يالله! مشتلق مرا بدهيد و برويد به امان خدا. همهتان آزاديد…»
رمضان به شنيدن اين خبر عوض شادي خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و ميگفت «والله من ميدانم اينها هروقت ميخواهند يك بندي را به دست ميرغضب بدهند اين جور ميگويند، خدايا خودت به فرياد ما برس!» ولي خير معلوم شد ترس و لرز رمضان بيسبب است. مأمور تذكره صبحي عوض شده و به جاي آن يك مأمور تازه ديگري رسيده كه خيلي جا سنگين و پرافاده است و كباده حكومت رشت را ميكشد و پس از رسيدن به انزلي براي اينكه هرچه مأمور صبح ريسيده بود مأمور عصر چله كرده باشد اول كارش رهايي ما بوده. خدا را شكر كرديم ميخواستيم از در محبس بيرون بياييم كه ديديم يك جواني را كه از لهجه و ريخت و تك و پوزش معلوم ميشد از اهل خوي و سلماس است همان فراشهاي صبحي دارند ميآورند به طرف محبس و جوانك هم با يك زبان فارسي مخصوصي كه بعدها فهميدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمامتر از «موقعيت خود تعرض» مينمود و از مردم «استرحام» ميكرد و «رجا داشت» كه گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهي به او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحيم، اين هم باز يكي. خدايا امروز ديگر هرچه خُل و ديوانه داري اينجا ميفرستي! به داده ات شكر و به ندادهات شكر!»
خواستم بگويم كه اين هم ايراني و زبانش فارسي است ولي ترسيدم خيال كند دستش انداختهام و دلش بشكند و به روي بزرگواري خودمان نياورديم و رفتيم در پي تدارك يك درشكه براي رفتن به رشت و چند دقيقه بعد كه با جناب شيخ و خان فرنگيمآب دانگي درشكهاي گرفته و در شرف حركت بوديم ديديم رمضان دوان دوان آمد يك دستمال آجيل به دست من داد و يواشكي در گوشم گفت «ببخشيد زبان درازي ميكنم، ولي والله به نظرم ديوانگي اينها به شما هم اثر كرده والا چه طور ميشود جرات ميكنيد با اينها همسفر شويد!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نيستيم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتي كه از بيهمزباني دلتان سر رفت از اين آجيل بخوريد و يادي از نوكرتان بكنيد». شلاق درشكهچي بلند شد و راه افتاديم و جاي دوستان خالي خيلي هم خوش گذشت و مخصوصاً وقتي كه در بين راه ديديم كه يك مأمور تذكره تازهاي با چاپاري به طرف انزلي ميرود كيفي كرده و آنقدر خنديديم كه نزديك بود رودهبر بشويم.
***
کباب غاز یا رساله در حکمت مطلقه ی«از ماست که بر ماست»
شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بودیم كه هركس اوّل ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یك مهمانی دستهجمعی كرده، كباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزّتش دعا كنند.
زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فوراً مسئلهى میهمانی و قرار با رفقا را با عیالم كه بهتازگی با هم عروسی كرده بودیم،در میان گذاشتم. گفت:«تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی. ولی چیزی كه هست چون ظرف و كارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یك دست دیگر خرید و یا باید عدهى مهمان بیشتر از یازده نفر نباشد كه با خودت بشود دوازده نفر.»
گفتم خودت بهتر میدانی كه در این شب عیدی مالیّه از چه قرار است و بودجه ابداً
اجازهی خریدن خرت و پرت تازه نمیدهد و دوستان هم از بیست و سه چهار نفر كمتر نمیشوند.»
گفت:«تنها همان رتبههای بالا را وعده بگیر و مابقی را نقداًخط بكش و بگذار سماق بمكند.»
گفتم:«ایبابا، خدا را خوش نمیآید. این بدبختها سال آزگار یكبار برایشان چنین پایی میافتد و شكمها را مدتی است صابون زدهاند كه كبابغاز بخورند و ساعتشماری میكنند. اگر از زیرش در بروم چشمم را در خواهند آورد و حالا كه خودمانیم، حق هم دارند. چطور است از منزل یكی از دوستان و آشنایان یكدست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟»
با اوقات تلخ گفت:«این خیال را از سرت بیرون كن كه محال است در میهمانی اوّل بعد از عروسی بگذارم از كسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمیدانی كه شكوم ندارد و بچهی اول میمیرد؟»
گفتم:«پس چارهای نیست جز اینكه دو روز مهمانی بدهیم. یك روز یكدسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دستهی دیگر.»
عیالم با این ترتیب موافقت كرد و بنا شد روز دوم عید نوروز دستهی اوّل و روز سوم دستهی دوم بیایند.
اینك روز دوم عید است و تدارك پذیرایی از هرجهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و كباب برّهی ممتاز و دو رنگ پلو و چندجور خورش با تمام مخلّفات رو به راه شده است. در تختخواب گرم و نرم و تازهای كه از جملهی اسباب جهاز خانم است لم داده و به تفریح تمام مشغول خواندن حكایتهای بینظیر صادق هدایت بودم. درست كیفور شده بودم كه عیالم وارد شد و گفت جوان دیلاقی مصطفىنام،آمده میگوید پسرعموی تنی تو است و برای عید مباركی شرفیاب شده است.
مصطفی پسرعموی دختردایی خالهی مادرم میشد. جوانی به سنّ بیست و پنج یا بیست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بیدست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. هروقت میخواست حرفی بزند، رنگ میگذاشت و رنگ برمیداشت و مثل اینكه دسته هاون برنجی در گلویش گیر كرده باشد دهنش باز میماند و به خرخر میافتاد. الحمدالله سالی یك مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمیشدم.
به زنم گفتم تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شرّ این غول بیشاخ و دم را از سر ما بكن و بگذار برود لای دست بابای علیهالرحمهاش.
گفت:«به من دخلی ندارد! مال بد بیخ ریش صاحبش. ماشاءالله هفت قرآن به میان پسرعموی دستهدیزی خودت است. هرگلی هست به سر خودت بزن.من اساساً شرط كردهام با قوم و خویشهای ددری تو هیچ سر و كاری نداشته باشم؛ آنهم با چنین لندهور الدنگی.»
دیدم چارهای نیست و خدا را هم خوش نمیآید این بیچاره كه لابد از راه دور و دراز با شكم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده ناامید كنم. پیش خود گفتم:«چنین روز مباركی صلهى ارحام نكنی كی خواهی كرد» لهذا صدایش كردم، سرش را خم كرده وارد شد. دیدم ماشاءالله چشم بد دور آقا واترقّیدهاند. قدش درازتر و پك و پوزش كریهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهای كه در همان ساعت در دیگ مشغول كباب شدن بود.
سر از یقهی چركین بیرون دوانده بود و اگرچه به حساب خودش ریش تراشیده بود، اما پشمهای زرد و سرخ و خرمایی به بلندی یك انگشت از لابلای یقهی پیراهن، سر به در آورده و مثل كرمهایی كه به مارچوبهی گندیده افتاده باشند در پیرامون گردن و گلو در جنبش و اهتزاز بودند. از توصیف لباسش بهتر است بگذرم، ولی همینقدر میدانم كه سر زانوهای شلوارش که از بس شسته شده بودند بهقدر یك وجب خورد رفته بود.چنان باد كرده بود كه راستیراستی تصور كردم دو رأس هندوانه از جایی كش رفته و در آنجا مخفی كرده است.
مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق كمیاب و شئٌ عُجاب بودم كه عیالم هراسان وارد شده گفت:«خاك به سرم مرد حسابی، اگر این غاز را برای میهمانهای امروز بیاوریم، برای میهمانهای فردا از كجا غاز خواهی آورد؟ تو كه یك غاز بیشتر نیاوردهای و به همهی دوستانت هم وعدهی كباب غاز دادهای!»
دیدم حرف حسابی است و بدغفلتی شده. گفتم:«آیا نمیشود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟»
گفت:«مگر میخواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده كه نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حسن كباب غاز به این است كه دستنخورده و سر به مهر روی میز بیاید.»حقاً كه حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گردیده و پس از مدتی اندیشه و استشاره، چارهی منحصر به فرد را در این دیدم كه هرطور شده تا زود است یك غاز دیگر دست و پا كنیم. به خود گفتم این مصطفی گرچه زیاد كودن و بینهایت چلمن است، ولی پیدا كردن یك غاز در شهر بزرگی مثل تهران، كشف آمریكا و شكستن گردن رستم كه نیست؛ لابد اینقدرها از دستش ساخته است. به او خطاب كرده گفتم:«مصطفی جان لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار است. سر نازنینت را بنازم. میخواهم امروز نشان بدهی كه چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده یك عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده برای ما پیدا كنی.
مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریدهبریده مثل صدای قلیانی كه آبش را كم و زیاد كنند از نیپیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد میفرمایند:«در این روز عید، قید غاز را باید به كلی زد و از این خیال باید منصرف شد، چون كه در تمام شهر یك دكان باز نیست.»
با حال استیصال پرسیدم:«پس چه خاكی به سرم بریزم!»با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت:«والله چه عرض كنم! مختارید؛ ولی خوب بود میهمانی را پس میخواندید.»گفتم:«خدا عقلت بدهد یكساعت دیگر مهمانها وارد میشوند؛ چهطور پس بخوانم؟»گفت:«خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن كرده، از تختخواب پایین نیایید.»گفتم:«همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن كردهام چطور بگویم ناخوشم؟»گفت:«بگویید غاز خریده بودم سگ برد.» گفتم:«تو رفقای مرا نمیشناسی، بچه قنداقی كه نیستند بگویم ممه را لولو برد و آنها هم مثل بچهی آدم باور كنند. خواهند گفت جانت بالا بیاید میخواستی یك غاز دیگر بخری و اصلاً پاپی میشوند كه سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم.»گفت:«بسپارید اصلاً بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفتهاند.»
دیدم زیاد پرتوبلا میگوید؛ خواستم نوكش را چیده، دمش را روی كولش بگذارم و به امان خدا بسپارم. گفتم:«مصطفی میدانی چیست.عیدی تو را حاضر كردهام. این اسكناس را میگیری و زود میروی كه میخواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زنعمو جانم سلام برسانی و بگویی انشاءالله این سال نو به شما مبارك باشد و هزارسال به این سالها برسید»
ولی معلوم بود كه فكر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنكه اصلاً به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالهی افكار خود را گرفته، گفت:«اگر ممكن باشد شیوهای سوار كرد كه امروز مهمانها دست به غاز نزنند، میشود همین غاز را فردا از نو گرم كرده دوباره سر سفره آورد.»
این حرف كه در بادی امر زیاد بیپا و بیمعنی بهنظر میآمد، كمكم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیّله نشخوار كردم، معلوم شد آنقدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم یك نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستارهی ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفتهرفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده گفتم:«اولین بار است كه از تو یك كلمه حرف حسابی میشنوم ولی بهنظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی كه احدی از مهمانان درصدد دستزدن به این غاز برنیاید.»
مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود كه مقصود من چیست و مهارشتر را به كدام جانب میخواهم بكشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوشزبانی افزوده گفتم:«چرا نمیآیی بنشینی؟ نزدیكتر بیا. روی این صندلی مخمل پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چهطور است؟ چهكار میكنی؟ میخواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا كنم؟ چرا گز نمیخوری؟ از این باقلبا(باقلوا) نوشجان كن كه سوقات یزد است…»
مصطفی قد دراز و كجومعوش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویدهجویده از این بروز محبّت و دلبستگی غیرمترقّبهی هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری كند، ولی مهلتش نداده گفتم:«استغفرالله، این حرفها چیست. تو برادر كوچك من هستی. اصلاً امروز هم نمیگذارم از اینجا بروی. باید میهمان عزیز خودم باشی. یكسال تمام است اینطرفها نیامده بودی. ما را یكسره فراموش كردهای و انگار نه انگار كه در این شهر پسرعموئی هم داری. معلوم میشود از مرگ ما بیزاری. اِلّا و لله كه امروز باید ناهار را با ما صرف كنی. همین الان هم به خانم میسپارم یكدست از لباسهای شیك خودم هم بدهد بپوشی و نونوار كه شدی باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی كه هست ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات، آشجو و كباببرّه و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، میگویی ایبابا دستم به دامنتان، دیگر شكم ما جا ندارد. اینقدر خوردهایم كه نزدیك است بتركیم. كاه از خودمان نیست، كاهدان كه از خودمان است. واقعن حیف است این غاز به این خوبی را سگخور كنیم. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همینطور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممكن است باز یكی از ایّام همین بهار خدمت رسیده، از نو دلی از عزا درآوریم. ولی خدا شاهد است امروز بیشتر از این به ما بخورانید همینجا بستری شده وبال جانت میگردیم. مگر آنكه مرگ ما را خواسته باشید.آنوقت من هم هرچه اصرار و تعارف میكنم تو بیشتر اِبا و امتناع میورزی و به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میكنی.»
مصطفی كه با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد، پوزخند نمكینی زد؛ یعنی كه كشك و پس از مدتی كوككردن دستگاه صدا گفت: «خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید كه از عهده برخواهم آمد.»
چندینبار درسش را تكرار كردم تا از بر شد. وقتی مطمئن شدم كه خوب خرفهم شده برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق دیگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعهی حكایات كتاب “سایه روشن”.
دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلّف، تمام و كمال دور میز حلقه زده در صرفكردن صیغهی “بلعت” اهتمام تامی داشتند كه ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و كراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ صورت را تراشیده سوراخ و سمبه و چاله و دستاندازهای آن را با گرد و كرم كاهگلمالی كرده، زلفها را جلا داده، پشمهای زیادی گوش و دماغ و گردن را چیده، هر هفت كرده و معطر و منور و معنعن، گویی یكی از عشاق نامی سینماست كه از پرده به در آمده و مجلس ما را به طلعت خود مشرف و مزین نموده باشد. خیلی تعجب كردم كه با آن قد دراز چه حقّهای بهكار برده كه لباس من اینطور قالب بدنش درآمده است. گویی جامهای بود كه درزی ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است.
آقای مصطفیخان با كمال متانت و دلربایی، تعارفات معمولی را برگزار كرده و با وقار و خونسردی هرچه تمامتر، به جای خود، زیر دست خودم به سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یكی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرّفی كردم و چون دیدم به خوبی از عهدهی وظایف مقرّرهی خود برمیآید، قلباً خیلی مسرور شدم و در باب آن مسئلهی معهود خاطرم داشت بهكلّی آسوده میشد.
بهقصد ابراز رضامندی، خود گیلاسی از عرق پر كرده و تعارف كنان گفتم:« آقای مصطفیخان از این عرق اصفهان كه الكلش كم است یك گیلاس نوشجان بفرمایید.»
لبها را غنچه كرده گفت:« اگرچه عادت به كنیاك فرانسوی ستارهنشان دارم، ولی حالا كه اصرار میفرمایید اطاعت میكنم.»اینرا گفته و گیلاس عرق را با یك حركت مچدست ریخت در چالهی گلو و دوباره گیلاس را به طرف من دراز كرده گفت: «عرقش بدطعم نیست. مزهی ودكای مخصوص لنینگراد را دارد كه اخیراً شارژ دافر روس چند بطری برای من تعارف فرستاده بود. جای دوستان خالی، خیلی تعریف دارد ولی این عرق اصفهان هم پای كمی از آن ندارد. ایرانی وقتی تشویق دید فرنگی را تو جیبش میگذارد. یك گیلاس دیگر لطفاً پر كنید ببینم.»
چه دردسر بدهم؟ طولی نكشید كه دو ثلث شیشهی عرق بهانضمام مقدار عمدهای از مشروبات دیگر در خمرهی شكم این جوان فاضل و لایق سرازیر شد. محتاج به تذكار نیست كه ایشان در خوراك هم سرسوزنی قصور را جایز نمیشمردند. از همهی اینها گذشته، از اثر شراب و كباب چنان قلب ماهیتش شده بود كه باور كردنی نیست؛ حالا دیگر چانهاش هم گرم شده و در خوشزبانی و حرّافی و شوخی و بذله و لطیفه نوك جمع را چیده و متكلّم وحده و مجلسآرای بلامعارض شده است. كلید مشكلگشای عرق، قفل تپق را هم از كلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نیام برآمده و شقالقمر میكند.
این آدم بیچشم و رو كه از امامزاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آنطرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهای خود در شیكاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگر از اروپا و آمریكا چیزها حكایت می كرد كه چیزی نمانده بود خود من هم بر منكرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان. عجب در این است كه فرورفتن لقمههای پیدرپی ابداً جلوی صدایش را نمیگرفت. گویی حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ یكی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرفهای قلنبه.
به مناسبت صحبت از سیزده عید بنا كرد به خواندن قصیدهای كه میگفت همین دیروز ساخته است. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان كه خیلی ادّعای فضل و كمالشان میشد مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مكرّر ساختند. یكی از حضّار كه كبّادهی شعر و ادب میكشید چنان محظوظ گردیده بود كه جلو رفته جبههی شاعر را بوسیده و گفت «ای والله؛ حقیقتاً استادی»و از تخلّص او پرسید. مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت:« من تخلّص را از زواید و از جملهی رسوم و عاداتی میدانم كه باید متروك گردد، ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری كه خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و كاسه و كوزه یكی شده بودیم، كلمهی “استاد” را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار كردم. اما خوش ندارم زیاد استعمال كنم.
همهی حضّار یكصدا تصدیق كردند كه تخلّصی بس بهجاست و واقعاً سزاوار حضرت ایشان است.
در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استاد رو به نوكر نموده فرمودند: «همقطار احتمال میدهم وزیرداخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد كرد.» ولی معلوم شد نمره غلطی بوده است.
اگر چشمم احیاناً تو چشمش میافتاد، با همان زبان بیزبانی نگاه، حقّش را كف دستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به كاینات اعتنا نداشت.
حالا آشجو و كباببرّه و پلو و چلو و مخلّفات دیگر صرف شده است و پیشدرآمد كنسرت آروق شروع گردیده و موقع مناسبی است كه كباب غاز را بیاورند.دلم میتپد. خادم را دیدم قاب بر روی دست وارد شد و یكرأس غاز فربه و برشته كه هنوز روغن در اطرافش وز میزند در وسط میز گذاشت و ناپدید شد.
ششدانگ حواسم پیش مصطفی است كه نكند بوی غاز چنان مستش كند كه دامنش از دست برود. ولی خیر، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش توی حساب است. به محض اینكه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت:« آقایان تصدیق بفرمایید كه میزبان عزیز ما این یك دم را دیگر خوش نخواند. ایا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من كه شخصاً تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا كنید یك لقمه هم دیگر نمیتوانم بخورم، ولو مائدهی آسمانی باشد. ما كه خیال نداریم از اینجا یكراست به مریضخانهی دولتی برویم. معدهی انسان كه گاوخونی زندهرود نیست كه هرچه تویش بریزی پر نشود.» آنگاه نوكر را صدا زده گفت: «بیا همقطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بیبرو برگرد یكسر ببری به اندرون.»
مهمانها سخت در محظور گیر كرده و تكلیف خود را نمیدانند. از یكطرف بوی كباب تازه به دماغشان رسیده است و ابداً بی میل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد، لقمهای از آن چشیده، طعم و مزهی غاز را با برّه بسنجند. ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد دودل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البتّه گفتن چارهای نداشتند. دیدم توطئهی ما دارد میماسد. دلم می خواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته لب و لوچهی شتریاش را به باد بوسه بگیرم. فكر كردم از آن تاریخ به بعد زیربغلش را بگیرم و برایش كار مناسبی دست و پا كنم، ولی محض حفظ ظاهر و خالی نبودن عریضه، كارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصّابی به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهیم كه بخواهد اسماعیل را قربانی كند، مدام به غاز علیهالسلام حمله آورده و چنان وانمود میكردم كه میخواهم این حیوان بی یار و یاور را از هم بدرم و ضمناً یك ریز تعارف و اصرار بود كه به شكم آقای استاد میبستم كه محض خاطر من هم شده فقط یك لقمه میل بفرمایید كه لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.
خوشبختانه قصّاب زبان غاز را با كلّهاش بریده بود، والّا چه چیزها كه با آن زبان به من بی حیای دو رو نمیگفت! خلاصه آنكه از من همه اصرار بود و از مصطفی انكار و عاقبت كار به آنجایی كشید كه مهمانها هم با او همصدا شدند و دستهجمعی خواستار بردن غاز و هوادار تمامیّت و عدم تجاوز به آن گردیدند.
كار داشت به دلخواه انجام مییافت كه ناگهان از دهنم در رفت كه آخر آقایان؛ حیف نیست ه از چنین غازی گذشت كه شكمش را از آلوی برغان پركردهاند و منحصراً با كرهی فرنگی سرخ شده است؟ هنوز این كلام از دهن خرد شدهی ما بیرون نجسته بود كه مصطفی مثل اینكه غفلتاً فنرش در رفته باشد، بیاختیار دست دراز كرد و یك كتف غاز را كنده به نیش كشید و گفت: «حالا كه میفرمایید با آلوی برغان پر شده و با كرهی فرنگی سرخش كردهاند، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یك لقمهی مختصر میچشیم.»
دیگران كه منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطیزدگان به جان غاز افتادند و در یك چشم به هم زدن گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در كمركش دروازهی حلقوم و كتل و گردنهی یك دوجین شكم و روده مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیموده یعنی به زبان خودمانی رندان چنان كلكش را كندند كه گویی هرگز غازی سر از بیضه به در نیاورده، قدم به عالم وجود ننهاده بود!
میگویند انسان حیوانی است گوشتخوار ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوانخوار خلق شده بودند. واقعاً مثل این بود كه هركدام یك معدهی یدكی هم همراه آورده باشند. هیچ باوركردنی نبود كه سر همین میز، آقایان دو ساعت تمام كارد و چنگال بهدست، با یك خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در كشمكش و تلاش بودهاند و ته بشقابها را هم لیسیدهاند. هر دوازدهتن، تمام و كمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خودم دیدم كه غاز گلگونم، لختلخت و “قطعةً بعد اُخرى” طعمهی این جماعت كركس صفت شده و “كَأنَ لم یكن شیئاً مذكوراً” در گورستان شكم آقایان ناپدید گردید.
مرا میگویی، از تماشای این منظرهی هولناك آب به دهانم خشك شده و به جز تحویلدادن خندههای زوركی و خوشامدگوییهای ساختگی كاری از دستم ساخته نبود.
اما دو كلمه از آقای استاد بشنوید كه تازه كیفشان گل كرده بود، در حالی كه دستمال ابریشمی مرا از جیب شلواری كه تعلق به دعاگو داشت درآورده به ناز و كرشمه، لب و دهان نازنین خود را پاك میكردند باز فیلشان به یاد هندوستان افتاده از نو بنای سخنوری را گذاشته، از شكار گرازی كه در جنگلهای سوییس در مصاحبت جمعی از مشاهیر و اشراف آنجا كرده بودند و از معاشقهی خود با یكی از دخترهای بسیار زیبا و با كمال آن سرزمین، چیزهایی حكایت كردند كه چه عرض كنم. حضار هم تمام را مانند وحی منزل تصدیق كردند و مدام بهبه تحویل میدادند.
در همان بحبوحهی بخوربخور كه منظرهی فنا و زوال غاز خدابیامرز، مرا به یاد بیثباتی فلک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مكر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جستم و فوراً برگشته رو به آقای شكارچی معشوقهكش نموده گفتم:« آقای مصطفیخان وزیر داخله شخصاً پای تلفن است و اصرار دارد دو کلمه با خود شما صحبت بدارد.»
یارو حساب كار خود را كرده بدون آنكه سرسوزنی خود را از تك و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد.
به مجرّد اینكه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای كشیدهی آبنكشیدهای به قول متجدّدین طنینانداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیّت مچ و كف و مایتعلّق به بر روی صورت گلانداختهی آقای استادی نقش بست. گفتم: «خانهخراب؛ تا حلقوم بلعیده بودی باز تا چشمت به غاز افتاد دین و ایمان را باختی و به منی كه چون تو ازبكی را صندوقچهی سرّ خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی و نارو زدی؟ دِ بگیر كه این ناز شستت باشد» و باز كشیدهی دیگری، نثارش كردم.
با همان صدای بریدهبریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش كه در تمام مدّت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفسزنان و هقهق كنان گفت: «پسرعمو جان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته كه وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم شما فقط صحبت از غاز كردید؛ كی گفته بودید كه توی روغن فرنگی سرخ شده و توی شكمش آلوی برغان گذاشتهاند؟ تصدیق بفرمایید كه اگر تقصیری هست با شماست نه با من.»
بهقدری عصبانی شده بودم كه چشمم جایی را نمیدید. از این بهانهتراشیهایش داشتم شاخ درمیآوردم. بیاختیار در خانه را باز كرده و این جوان نمكنشناس را مانند موشی كه از خمرهی روغن بیرون كشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال و تسكین غلیان درونی در دور حیاط قدم زده، آنگاه با صورتی كه گویی قشری از خندهی تصنّعی روی آن كشیده باشند، وارد اتاق مهمانها شدم.
دیدم چپ و راست مهمانها دراز كشیدهاند و مشغول تختهزدن هستند و شش دانگ فكر و حواسشان در خط شش و بش و بستن خانهی افشار است. گفتم:« آقا مصطفی خیلی معذرت خواستند كه مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیرداخله اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند كه فوراً آن جا بروند و دیگر نخواستند مزاحم اقایان بشوند.»
همهی اهل مجلس تأسف خوردند و از خوشمشربی و خوشمحضری و فضل و كمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود نمرهی تلفن و نشان منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان با كمال بیچشم و رویی بدون آنكه خم به ابرو بیاورم همه را به غلط دادم.
فردای آن روز به خاطرم آمد كه دیروز یكدست از بهترین لباسهای نو دوز خود را با كلیهی متفرّعات به انضمام مایَحتوی یعنی آقای استادی مصطفیخان به دست چلاقشدهی خودم از خانه بیرون انداختهام. ولی چون تیری كه از شست رفته باز نمیگردد، یكبار دیگر به كلام بلندپایهی “از ماست كه بر ماست” ایمان آوردم و پشت دستم را داغ كردم كه تا من باشم دیگر پیرامون ترفیعرتبه نگردم.